روایت خواندنی از وهابی که شیعه شد
اسمش سلمان است ولی به گفته خودش از این اسم خوشش نمیآمد. سلمان حدادی ۳۰ساله است و در شهرستان سنندج به دنیا آمد. پدرش به مادرش گفت اسم مذهبی روی فرزندمان بگذار. مادرش که متولد سوریه و شیعه مذهب است، و خیلی محبت امیرالمومنین در دلش بود اسمش را سلمان گذاشت. ۴ خواهر و ۴ برادر هستند. یکی از برادران و یکی از خواهرهایش هم شیعه شدند و الان در تهران هستند.
در ذیل سرگذشت زندگی فردی وهابی بنام “سلمان” است که یک شب با حضور در مراسم عزاداری امام حسین(ع) تحت تاثیر قرار می گیرد و پس از مطالعات فراوان شیعه میشود٬ در ذیل مصاحبه خواندنی و قابل تامل این فرد که در ماهنامه “خیمه” منتشر شده آمده است.
تبلیغات مسموم زیادی عليه شیعیان شده بود و از اینکه مادرم شیعه است احساس بسیار بدی داشتم و برایم کسر شأن بود. با تشویق پدرم در دوران راهنمایی، در کنار درسهای مدرسه، تحصیل دروس حوزوی را هم شروع کردم و ادامه دادم. بعد از اتمام دبیرستان، ۳ سال دورهٔ تکمیلی حوزه را به زاهدان و مسجد مکی رفتم و پس از مولوی شدن ۴ ماه هم به رایوند پاکستان، برای آموزش یک دوره کامل نحوهٔ تبلیغ و جذب رفتم. پس از برگشت از پاکستان، امتحان کنکور دادم و در دانشگاه کرمانشاه در رشته استخراج معدن قبول شدم. در پاکستان به طور تخصصی در ۲۰ جلسه یاد میدادند که چگونه فردی را در عرض ۵ دقیقه به وهابیت جذب کنیم این آموزش را نزد آقایی به نام ابراهیمنژاد میدیدیم.
حيف نيست سلفي باشي؟
در آنجا یک دوست شیعه پیدا کردم به نام مهدی رضایی. فردی بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و با اعتقاد بود. همیشه سر به سرش میگذاشتم و میگفتم: حیف نیست تو با این اخلاقت شیعه باشی؟ او هم خیلی حرصش میگرفت و گاهی هم ناراحت میشد ولی چیزی نمیگفت. گاهی در جوابم میگفت: حیف نیست تو سلفی باشی!
از این دوستی ما ۴ سال گذشت و او مکرر به من میگفت: بیا حداقل یک بار در روضه سیدالشهدا شرکت کن. من هم که دارای ریش بلند و تیپ و قیافه مولویهای وهابی بودم خیلی سختم بود. به او گفتم: این کفریات چیست؟ میگفت: حالا یک دفعه بیا از نزدیک ببین. با اصرار زیاد، من را متقاعد کرد که یک بار به مجلس روضه بروم.
با دوستم یک شب عاشورا به مجلس روضه امام حسین علیهالسلام رفتم و یک گوشهای با خشم نشستم. دیدم سید بزرگواری منبر رفت و در حین صحبتهایش گفت: کدام یک از شما حاضرید به خاطر خدا و اسلام جانتان را بدهید و بعدش هم مطمئن باشید زن و بچهتان به اسارت میروند؟ در آن زمان سیدالشهدا چه دید که حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین علیه السلام دست به چنین کار بزرگ زد؟
هر چه فکر کردم دیدم که در شخصیتهای محبوب من، شخصیتی مثل امام حسین علیه السلام پیدا نمیشود که حاضر باشد به خاطر اسلام، دست به چنین کار بزرگ و خطرناکی بزند! این سوال مهمی بود که برایم ایجاد شد. علمای تسنن وضعیتهای این بزرگان را از ما پنهان میکردند و به قدری در گوش ما خوانده بودند و ما به آنها اعتماد پیدا کرده بودیم که به خودمان اجازه نمیدادیم که حرفهای آنها را با کتب تطبیق دهیم و سندیت آنها را بررسی کنیم.
در همان حین خیلی برای امام حسین و شخصیت ایشان ناراحت شدم که چرا هیچ کس امام حسین را درک نکرد و ایشان را همراهی نکرد. آن شب چراغها را خاموش کردند و مشغول به سینه زنی شدند ولی من سینه نزدم، نشستم و برای مظلومیت سیدالشهدا خیلی گریه کردم. آن گریه واقعا یک گریهٔ خاصی بود یک لطف بود آن شب به قدری گریه کردم که تمام لباسم خیس شد. همان سفینة النجاة بودن حضرت سیدالشهدا آن شب تأثیر خودشان را روی من گذاشت….
از اینکه در فرقه ما نمیگذارند امام حسینعلیه السلام را به خوبی بشناسیم ناراحت بودم، دلسرد شده بودم، از دست خودم هم خیلی ناراحت شدم که چرا تا حالا سیدالشهدا را نشناختم؟ ولی چون از بچگی به ما گفته بودند که شیعهها سفسطه میکنند و ناحق را حق جلوه میدهند از شیعه فراری بودم. حاضر بودم شیطان پرست شوم امام شیعه نشوم حاضر بودم هر دینی را جز شیعه قبول کنم.
به همین خاطر همه مذاهب اهل سنت از حنفی گرفته تا حنبلی و مالکی و شافعی را مورد مطالعه جدی قرار دادم. دیدم اینها همان است که قبلا بوده هیچ فرقی نمیکند. مسیحیت را خواندم دیدم مسیحیت هم چیزی برای گفتن ندارد. زرتشتیت را خواندم، آن هم من را مجاب نکرد. حتی کتب شیطان پرستان را هم خواندم اما هیچ کدام من را راضی نکرد. هر دین و مذهب را که میخواندم با علمایشان هم گفتگو کردم این نکته را تحقیق و بررسی میکردم که صحبتهای کتابها حقیقی واقعی باشد و بین نوشتههای موجود در کتب و گفته عالمان آن دین تعارضی نباشد در همه ادیان که مطالعه کرده بودم این تعارضات را دیدم ۴ سال طول کشید تا من ادیان را همه را بررسی کنم.در همان حین خیلی برای امام حسین و شخصیت ایشان ناراحت شدم که چرا هیچ کس امام حسین را درک نکرد و ایشان را همراهی نکرد. آن شب چراغها را خاموش کردند و مشغول به سینه زنی شدند ولی من سینه نزدم، نشستم و برای مظلومیت سیدالشهدا خیلی گریه کردم. آن گریه واقعا یک گریهٔ خاصی بود یک لطف بود آن شب به قدری گریه کردم که تمام لباسم خیس شد. همان سفینة النجاة بودن حضرت سیدالشهدا آن شب تأثیر خودشان را روی من گذاشت.
از اینکه در فرقه ما نمیگذارند امام حسینعلیه السلام را به خوبی بشناسیم ناراحت بودم، دلسرد شده بودم، از دست خودم هم خیلی ناراحت شدم که چرا تا حالا سیدالشهدا را نشناختم؟ ولی چون از بچگی به ما گفته بودند که شیعهها سفسطه میکنند و ناحق را حق جلوه میدهند از شیعه فراری بودم. حاضر بودم شیطان پرست شوم امام شیعه نشوم حاضر بودم هر دینی را جز شیعه قبول کنم.
به همین خاطر همه مذاهب اهل سنت از حنفی گرفته تا حنبلی و مالکی و شافعی را مورد مطالعه جدی قرار دادم. دیدم اینها همان است که قبلا بوده هیچ فرقی نمیکند. مسیحیت را خواندم دیدم مسیحیت هم چیزی برای گفتن ندارد. زرتشتیت را خواندم، آن هم من را مجاب نکرد. حتی کتب شیطان پرستان را هم خواندم اما هیچ کدام من را راضی نکرد. هر دین و مذهب را که میخواندم با علمایشان هم گفتگو کردم این نکته را تحقیق و بررسی میکردم که صحبتهای کتابها حقیقی واقعی باشد و بین نوشتههای موجود در کتب و گفته عالمان آن دین تعارضی نباشد در همه ادیان که مطالعه کرده بودم این تعارضات را دیدم ۴ سال طول کشید تا من ادیان را همه را بررسی کنم.
شيعيان مشرك هستند؟
گذشت و خیلی با احتیاط فرقههای شیعه را بررسی کردم تا اینکه برای شناخت بهتر شیعه دوازده امامی، رهسپار قم شدم. به دفتر آیت الله بهجت رفتم و سوالات و شبهاتی که داشتم از آنجا پرسیدم و آنها هم با صبر و حوصله و محبت بسیار به من پاسخ دادند.
از آنان خواستم کتابی به من معرفی کنند تا درباره شیعه بیشتر تحقیق کنم. آنها کتاب المراجعات و شبهای پیشاور را به من معرفی کردند. آن کتابها را تهیه کردم و شروع کردم به خواندنشان. مطالب آن دو کتاب را که میخواندم برای اینکه ببینم مطالبی که از کتابهای اهل سنت نقل میکنند صحیح است یا نه، فورا مراجعه میکردم به کتابهای اهل سنت یا به نرم افزار المکتبه الشامله و با کمال تعجب میدیدم مثل اینکه این روایات، واقعیت دارد. برای من سوال پیش آمده بود که چرا بعد از این همه سال، این روایات دور از چشم ما بوده و ما ندیدیم؟ و اگر هم مواردی از این دست میدیدیم و از علما میپرسیدیم، خیلی راحت از کنار اینها میگذشتند و یا توجیه میکردند مثلا میگفتند: این فضیلت است نه رذیلت. در حالی که بر عکس بود.
اینها را که خواندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. ۶ ماه دقیق این کتابها را مطالعه کردم و با خودم فکر میکردم، شیعیانی که سالهای سال آنان را تکفیر میکردیم آیا با این دلائلی که از کتابهای ما دارند باز هم واقعا کافر و مشرک هستند؟ یعنی ما بیست و چند سال راه را اشتباه میرفتیم؟
گول خوردي
با خودم خیلی کلنجار میرفتم که با توجه به اینکه شیعه واقعا حق است من چه طوری آن را قبول کنم؟! حتیگاه خواب نداشتم و راههای سختی که بعد از شیعه شدن بر سرم قرار میگرفت را بررسی میکردم.
به حق بودن شیعه پی برده بودم اما تعصبات نمیگذاشت آن را قبول کنم. تا اینکه بالاخره شیعه شدم و بعد از شیعه شدنم یک دفترچههایی را چاپ کردم که تحت این عنوان که «آیا شیعه حق است؟» و در آن دلائلی از کتابهای اهل سنت که ثابت میکرد مذهب شیعه، مذهب صحیح است آوردم و پخش کردم. یک نفر این دفترچه را به پدرم داده بود و گفته بود: این را پسر شما چاپ کرده است.
پدرم به من گفت: سلمان شیعه شدهای؟ من هم جرات نکردم بگویم: آره. تقیه کردن را هم بلد نبودم. گفتم: اگر خدا قبول کند.
گفت: نه گولت زدند.
گفتم: من یک عمری به مردم میگفتم شما گول شیعه را نخورید حالا شما به من میگویید گول خوردهای؟
نشستم و با پدر شروع کردم به بحث و مناظره کردن. و به کمک اهل بیت علیهم السلام با حضور ذهن کافی، با استفاده از صحیح بخاری و مسلم توانستم جوابش را بدهم. یکسری از دوستان پدرم آمده بودند و با آنها هم بحث کردم و آنها هم محکوم شدند.
گفتم: من که کردستان و سنندج بودم و هستم، پیش شیعهها که نرفتم تا آموزش ببینم. این مطالب همه از کتابهای خودتان است نه کتابهای شیعه. من در ۶ ماه با کمک از اهل بیت با ۱۸ نفر صحبت و مناظره کردم و خیلیها هم شیعه شدند.
فقط هم از کتابهای صحیحشان روایت میخواندم و هرگز از روایات ضعیف استفاده نمیکردم. آنها وقتی کم میآوردند یا فحش میدادند با تهمت میزدند. من خندهام میگرفت که سالها ما را آموزش داده بودند که هر وقت کم آوردید با تهمت و فحش جواب طرف را بدهید و نگذارید بر شما پیروز شود حالا خودشان این روش را در برابر من به کار گرفته بودند.
وقتی دیدند این طوری نمیتوانند جوابم را بدهند، پدرم مرا تطمیع کرد و به من گفت: سلمان، ماشین زیر پایت چی هست؟ گفتم: زانتیا. گفت: این را بگذار کنار، برایت ماکسیما میخرم به شرطی که دیگر هیچ اسمی از شیعه نبری.
من خندیدم و گفتم: ماکسیما نمیخواهم. مگر الان هم قرن وسطی است چون آن موقع بهشت و جهنم را میخریدند و میفروختند و من نمیخواهم جهنم را بخرم. درخيابان خوابيدم
۶ ماه مرتب، مرا تحقیر و اذیت میکردند و چارهای جز تحمل آنان نداشتم. و زندگی برایم خیلی سخت شد. با خانمم در کردستان آشنا شدم سنی بود که شیعه شد. یک سنی عادی بود. خانمم بادار بود و زندگی به من فشار میآورد. به خانمم گفتم این طور نمیشود زندگی کرد، من میروم تهران تا شغلی پیدا کنم، خانهای اجاره میکنم و بعد دنبالت میآیم تا از اینجا برویم.
از خانه بیرون رفتم. دیدم پدرم با چند نفر، سر کوچه ایستادهاند. گویا فهمیده بودند که میخواهم از آنجا بروم. همسرم گفت من تا سر کوچه با تو میآیم.
گفتم: نه، همین جا بمان. ولی اصرار کرد و با من آمد. به سمتشان رفتم. مانع عبور من شدند. آنها ۵، ۶ نفری بر سرم ریختند و یکیشان با چوب دستی که در دست داشت محکم بر سرم کوبید و من بر اثر آن ضربه آنجا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم و بواسطه آن ضربه لکنت زبان گرفتم.
خانمم که قصد داشت از من دفاع کند، جلو آمده بود تا مانع آنها شود، که یکی از آنها با لگد به او زد، و بر اثر آن ضربه، بچهاش را که ۴ ماهه بود سقط کرد ولی خدا را شکر، من آن صحنه را ندیدم. مردم به پلیس زنگ زدند و پلیس آمد و بعد از آن اورژانس…
دو، سه روز که در بیمارستان بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم همسرم بچهاش را سقط کرده و من هم بر اثر ضربهای که بر سرم وارد شده لکنت زبان گرفتهام و به سختی میتوانم صحبت کنم.
شبانه از بیمارستان فرار کردیم و با سختی خودمان را به ارومیه، نزد یکی از دوستانم رساندیم. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: ما هر چه داشتیم آنجا گذاشتیم و پیش شما آمدیم. به ما کمک کنید. جالب بود ایشان که از مذهب اهل سنت هیچ چیزي نمیدانست و اصلا عمرو ابوبکر را نمیشناخت و امیرالمومنین را نمیشناخت و هیچ گونه التزام عملی به مذهبش نداشت و حتی نمیدانست نماز چند رکعت است؛ به من گفت: نه؛ تو اگر هزار قتل مرتکب میشدی یا هر جرم دیگری مرتکب میشدی من کمکت میکردم ولی چون که شیعه شدی نه از من کمکی ساخته نیست!
آنجا بود که از خانهاش بیرون رفتم و برای اولین بار در طول عمرم، با همسر مریضم که بچهاش را سقط کرده بود در خیابان خوابیدیم.
با مقدار پولی که داشتیم، خودمان را به قم رساندیم و چون هیچ کس را در قم نمیشناختیم و جایی برای ماندن نداشتیم، مدت ۴۵ روز در جمکران ماندیم. گرسنگی میکشیدیم ولی وقتی یاد گرسنگی و آوارگی و پای برهنهٔ اهل بیت امام حسین علیه السلام میافتاديم تحملش برایمان آسان میشد.
مدتی که در جمکران بودیم، سال ۸۵ بود که حتی کفش هم نداشتیم، حتی پول نداشتیم، یک ماشین بگیریم خلاصه یک کاغذی پیدا کردیم و نامهای به امام زمان نوشته که آقا خیلی گیر هستم و به خاطر شما همه چیز را ترک کردم و آمدم.
به لطف آقا امام زمان بود که هر طور شده یک وعده غذایی برای ما جور میشد. حالا یا نذری بود یا هیأتی میآمد و شام میداد یا به هر نحوی دیگر، غذا گیر ما میآمد.
شبها روی کارتون میخوابیدم مدتها که گذشت یکی از انتظامات جمکران که ما را چند روزی زیر نظر داشت، آمد و گفت: کارت شناسائیتان را ببینم! شما کی هستید؟ کارت شناسایی را نشانش دادیم. وقتی اسم سنندج را دید گفت: شما اینجا چه کار میکنید؟
با لکنت زبان شدیدی که در اثر ضربه به سرم وارد شده بود، گفتیم: ما شیعه شدهایم. گفت: کار بدی نکردهاید آیا قم جایی را دارید؟
خجالت کشیدم بگویم نه، گفتیم یک جایی داریم. رفت و ۲۰ دقیقه بعد برگشت و گفت: ۳۰ هزار تومان شما را بس است تا به شهر خودتان برگردید؟
گفتم: من پول نمیخواهم!
گفت: ما شیعهها اینقدر بیغیرت نیستیم که ناموسمان توی خیابان بخوابد و بیتفاوت باشیم.
پول را به من داد و بعد از دو ماه و خوردهای توانستم با آن پول به حمام بروم و موهای سرم را کوتاه کنم.
به حرم حضرت معصومه رفتیم. خیلی از بیبی خواهش و التماس کردیم گفتیم: ما به خاطر شما و اجداد شما آمدیم. هیچ جایی را بلد نیستیم. هیچ چیز هم نمیدانیم، فقط تو را میشناسیم.
آن پول را تقسیم کردیم و هر روز یک چیز خیلی کمی میخریدیم و میخوردیم. چند روزی متوسل شدیم و یک روز به یکی از خادمهای حرم گفتیم: آقا ما گدا نیستیم ولی هرچه باشه مهمان شما هستیم و از او درخواست کمک کردم. گفتم ما شیعه شدیم ولی نمیدانیم چه کنیم؟
گفت: این خیابان را برو دفتر هر مرجعی که رسیدی آنها کمکت میکنند.
اول دفتر آقای مکارم شیرازی رفتم. بعد دفتر مقام معظم رهبری رفتم. آقایی آنجا نشسته بود. تا آمدم جریان را تعریف کنم خانمم شروع به گریه کرد و من داستان را تعریف کردم.
او وقتی وضعیت ما را دید خیلی به ما محبت کرد و گفت: اگر میخواهید قم بمانید جایی برای شما بگیرم. گفتم: نه میخواهیم برگردیم ارومیه و در مدارس آنجا، کار پیدا کنم.
یک مقداری پول به ما داد و ما از آنجا خارج شدیم.
بیرون که آمدیم به خانمم گفتم: تا اینجا که آمدیم و پول هم داریم بیا برویم زیارت امام رضا علیه السلام، بعد از آنجا برای پیدا کردن کار به ارومیه برمی گردیم. رفتیم مشهد. آنجا خیلی گریه کردم. جالب است بدانید توقفمان در مشهد حدود ۳ تا۴ سال طول کشید. خانمم در طول این مدت بر اثر سختیها و ناراحتیهایی که کشیده بود ۱۴ کیلو وزن کم کرده بود و دچار افسردگی شده بود. یک سال در مشهد مانديم و بعد به قم رفتیم و آنجا با کمک دوستان یک خانه گرفتیم.
كربلايي شديم
شیرینترین خاطره من همان ۳۰ هزار تومانی بود که در جمکران به من دادند و الان هم هر چی میگردم و در عکسها و… میگردم که آن خادم را پیدا کنم، هنوز پیدا نکردم. آن ۳۰ هزار تومان خیلی برایم برکت داشت و اصلا از آن کم نیاوردم.
خاطره دیگرم این است که در سال ۸۹ در مراسم عید حضرت زهرا سلام الله عليها، دو چیز خواستم یکی، یک بچه و دیگری زیارت کربلا.
هفتهٔ بعدش یک نفر هیأتی، مرا دید و گفت: دیشب خواب دیدم که شما و خانمت در حسینیه برای عزاداران امام حسین علیه السلام چایی میریزید. خوابش را اینگونه تعبیر کرد باید شما و خانمت را به کربلا بفرستم. او یک بانی پیدا کرد و ما را به کربلا فرستاد. چند وقت بعد از سفر کربلا، متوجه شدیم که بچهاي در راه داریم. اولش باورمان نمیشد، سالها از آن ضربهای که به پهلوی خانمم وارد شده بود میگذشت و احتمال نمیدادیم که او دوباره حامله شود.
بهترین چیزی که در عالم امکان وجود دارد و بهترین مأمن و پناهگاه در این عالم حضرت زهرا سلام الله علیها است که هر کسی که هر مشکلی دارید اگر حضرت علی را به حق خانمشان حضرت زهرا قسم دهد مشکل قطعا حل میشود هیچگاه برای خودم و مشکلم چیزی نخواستم همیشه سلامتی امام زمان را از خدا خواستم.