کار مهم است یا نماز اول وقت؟!
صبح زود از خانه میزنم بیرون. علاوه بر مدارکی که فکر میکنم ممکن است لازم شود، کتابهای امانی را هم با خودم برمیدارم. تا مصاحبهام تمام شود و ملاقاتم با مسئول یکی از ادارات به آخر برسد و برسم به کتابخانه، ظهر شده است.
صدای اذان بلند است که کتابها را تحویل میدهم. مسئول کتابخانه که خانمی است بسیار خوشحافظه که از کتابها مثل تخم چشمهایش محافظت میکند، سر پا ایستاده است. بعد از تحویل کتابها، حرف از بردن چند جلد تفسیر میزنم که بلافاصله میگوید: «الان وقت نمازه. من که نمیتونم از نمازم به خاطر شما بزنم.» از حرفش جا میخورم. میگویم: «چند جلد کتاب مشخص میخوام. زمان نمیبره.» میگوید: «باشه برای بعد از نماز. چرا این موقع اومدی؟ سر ظهر وقت اومدنه؟!» کمکم دارد شاخهایم از استدلالهایش در میآید.
در حالت بُهت لبخند میزنم و میگویم: «شما گفته بودید ساعت کار کتابخونه تا ساعت دو هست، منم تو ساعت کاری کتابخونه اومدم.» میگوید: «بله، تا دو هست، ولی الان وقت نمازه» وقتی تکرار میکنم که کارم وقتگیر نیست و کتابها و جای کتابها را بلدم، میگوید: «برو کتابها رو بردار» و بعد میسپارد به آقایی که پشت رایانه نشسته و دارد مقدمات الکترونیکی شدن سیستم کتابخانه را فراهم میکند که شماره جلدهای تفسیری که برمیدارم را یادداشت کند و خودش میرود نمازخانه….
آن روز به خیال خودم قضیه تمام شد و ایشان خیلی لطف کردهاند و کارم را راه انداختهاند. دو هفته بعد هنوز کارم با تفاسیر تمام نشده است. زنگ میزنم که برایم کتابها را تمدید کند. تا اسمم را میشنود با تندی میگوید: «شما چطور این همه تفسیر با خودتون بردید؟» تعجب میکنم. من فقط پنج جلد برداشتهام و سقف کتب امانی تا هفت جلد است. وقتی این را میگویم، میگوید: «باشه، اصلا تفسیر رو نباید بیرون ببرید!» میگویم: «من قبلا هم ازتون کتاب تفسیر امانت گرفتهام. این بار هم بهتون گفتم که میخوام این کتابها رو ببرم» میگوید: «شما موقع نماز اومدید و من نبودم که کتابها رو بهتون بدم» میگویم: «شما نبودید، ولی گفتم که چه کتابی رو میخوام ببرم؛ اگر خاطرتون باشه، بعدش گفتید به همکارم بگو چه جلدهاییش رو بردی، نگفتید بگو چه کتابی رو بردی». جواب میدهد: «اصلا اینا کتاب مرجعه. نباید از کتابخونه خارج بشه».
کلافه شدهام از دستش. میگویم: «اگه مرجع هست و اجازهٔ خروج نداشت، همون روز بهم میگفتید. من که از قوانین دانشگاه شما خبر ندارم». برآشفته، زبان به تحقیر باز میکند: «اینا گفتن نداره که. شما مثلا دانشجوی دکترا هستید!؟ کتابخونه دانشگاه خودتون هم برید همینجوریه» سرخ میشوم از عصبانیت. میگویم: «چه ربطی به دکترا داره؟ هر کتابخونهای برای خودش قوانین جدایی داره. دانشگاه ما کتاب تفسیر رو هم به امانت میده». باز حرفش را عوض میکند و بهانهای دیگر میتراشد: «حالا اگه رئیس دانشگاه بیاد و این تفسیرها رو بخواد من چی بهش بگم؟»! میگویم: «از هر کدوم از این تفسیرها، دو سه نسخه توی کتابخونهتون هست». میگوید: «من دیگه به شما کتاب تفسیر امانت نمیدم.»…
از این حرفها دو هفتهای میگذرد و هر وقت چشمم به آن تفسیرها که هنوز روی میزم دارد خاک میخورد میافتد، طعم تلخش در کامم تازه میشود. هر چه مکالمهٔ تلفنی را مرور میکنم، تشتت بهانهها و نداشتن محور واحدِ انتقادات ایشان، من را به این میرساند که تمام ناراحتی و بهانهجویی مسئول کتابخانه ناشی از مراجعهٔ قبلیام در وقت نماز ظهر بوده. راستش شنیده بودم که ایشان آدمی است که اگر باش راه بیایی بسیار بات راه میآید و اگر رابطهٔ خوبی باش برقرار نکنی، در گرفتن کتاب دچار مشکل میشوی. برخوردهای گزینشی ایشان با دانشجوهای همان دانشگاه را هم شنیده بودم. اما حالا همینها یقهٔ خودم را گرفته بود و خاطرهٔ بدی از من در ذهن ایشان مانده بود و من هم تبدیل شده بودم به یکی از همان دانشجوهای گزینش شده!
از حالا دارم به این فکر میکنم که وقت بازگرداندن کتابها چه برخوردی قرار است اتفاق بیفتد و من که مهمترین مرجعم در شیراز، همین کتابخانه است که بیشتر کتب تخصصی مورد نیازم را دارد و عملا محتاج آنام، چطور باید برخورد کنم. سکوت کنم؟ بیعذر و تقصیر، عذرخواهی کنم؟ نصیحت کنم؟
به این فکر میکنم که کاش میدانست در نظر همان خدایی که نماز اول وقت را «مستحب» کرده است، خدمت به خلق و گرهگشایی از کار آنها صدها بار بیشتر میارزد به نماز اول وقتی که چند نفر آدم را نیم ساعت تا یکساعت معطل کند برای کاری که پنج دقیقهای انجام میشده است تا از یک کار مستحب مثل نماز اول وقت جا نماند. کاش که میدانست این عملِ دینیاش، چقدر ضد دین است.
کاش که همهٔ کارمندان و کارکنان و همهٔ آنهایی که محل رجوع مراجعیناند، میدانستند که آنچه که واجب است «نماز» خواندن است، نه «نماز اول وقت» خواندن. کاش ذرهای برای وقت و زمان ارباب رجوع ارزش قائل باشند و به نیت تقرب به همان خدایی که برای نماز اول وقتش از کل دنیا و مافیها میزنند(!)، دغدغهٔ گرهگشایی از کار خلقالله داشته باشند…. البته فکر میکنم واضح باشد که این به معنای سبک شمردن نماز نیست؛ اما باید دقت کرد که اولویتها را درست تشخیص داد و آنجا که اقتضا میکند، بهجای “مهم” به “اهم” پرداخت.
و کاش که دست از زیادی رفیق شدن با خدا برمیداشتیم و به جای خدا، خودمان مستحبها را بر خود واجب نمیکردیم!