پسر فداکار!!
موقع خواب بود که یکى از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت:
«بچه ها امشب رزم شب اشکى داریم. آماده بخوابید! » همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها کامل سر به بالین گذاشتند.
فقط حسین از این جریان خبر نداشت.
چون از ساعتى پیش او به دست بوسى هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه هاى شب بود که ناگهان صداى گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد.
بچه هاى آن چادر که آماده بودند مثل قرقى دویدند بیرون و جلوى محوطه به صف شدند. خوشحال که آماده بوده اند.
اما یک هو چشمشان افتاد به پاهاى شان.
هیچ کدام جز حسین پوتین به پا نداشتند! فرمانده رسید.
با تعجب دید که فقط یک نفر پوتین دارد. بچه ها کُپ کردند و حرفى نزدند.
فرمانده گفت : «مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچه وضعیتى گیج نشوید حالا پابه پاى ما پیاده بیایید .»
صبح روز بعد همه داشتندپاهایشان را مى مالیدند و غُر مى زدند که چطور پوتین ها از پایشان پرواز کرد!!!
یک هو حسین با ساده دلى گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟»
همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند : آره!!!
مگر خبر نداشتى که قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟!
حسین با تعجب گفت: «نه! من که نشنیدم »
داد بچه ها درآمد:
- چى؟ یعنى تو خواب بودى آن موقع؟ - ببینم راستى فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدى؟ - ببینم نکنه…
: حسین پس پسکى عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم
مى خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید.
دلم سوخت. گفتم حتماً خسته بوده اید.
آرام بندها را باز کردم و پوتین هایتان را درآوردم.»
آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ با یک جشن پتوى مشتى از حسین تشکر کردند!
برگرفته از کتاب “رفاقت به سبک تانک “